پیر ِ ما (3)
پیر ِ ما در کنار ِ رودی در چمنزار نشسته بود و صفایی می کرد. با خود گفت:"خدای را عزّوجل شکر که زنده ایم ، سالممیم و زندگی ای راحت و عالی داریم..."
جمله اش تمام نشده بود که سیل آمد و زمین لرزه شد و ماشینی با سرعت بر وی زد و تریلی ای از روی وی بگذشت و غلتکی صافش نمود و صاعقه ای بر وی نواخته شود ، و پیر ما پودر گردیدند!
سلام دوست گل اگه هستی جوابم بده[سوال][سوال][سوال]
منتظرتم تنهایی سخته میای چت کنیم[سوال][سوال][سوال][سوال]
بابا اااایول مثل اینکه اوقات فراغت شما خیلی زیاده که می تونی این همه بنویسی
سلام. خوب شاید پیر شما از ته دل خدا رو شکر نگفته خدا هم اینجوری جوابشو داده[زبان]
[نیشخند] بسیار مفیوض شدیم از دیدن وبلاگت خیلی باحال بود از آشنایی باهات خوشبختم[چشمک]
چی کار کنم دیگه! بلاگ اسکایه... [نیشخند]
اشکال نداره. مهم اینه که جوون نبود آدم دلش بسوزه